ضیافت نور

رمضان و ضیافت اندیشه

ضیافت نور

رمضان و ضیافت اندیشه

خواجه عبد الله انصاری

الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراک عقل مصونی، نه مُدرَک عیونی، کارساز هر فتونی و شادساز هر محزونی، در حکم، بی چرا و در ذات، بی چونی.
الهی! در جلال، رحمانی، در کمال، سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کسی به تو ماند و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان، زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! یکتای بی همتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریک مبرّایی، اصل هر دوایی، داروی دل هایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج کبریایی، مسند نشن استغنایی، به تو رسد ملک خدایی.
الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آن کس که تو خواهی.
یا رب، دل پاک و جان آگاهم ده / آه شب و گریه ی سحرگاهم ده
در راه خود، اول ز خودم بی خود کن / بی خود چو شدم ز خود به خود راهم ده
الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی و دورت می پندارند و نزدیکتر از جانی، تو آنی که خود گفتی، آنی، موجود نفس های جوانمردانی، حاضر دل های ذاکرانی.
الهی! جز از شناخت تو، شادی نیست و جز از یافت تو، زندگانی نه. زنده بی تو، چون مرده زندانی است و زنده به تو، زنده ی جاودانی است.
الهی! فضل تو را کران نیست، و شکر تو را،زبان.
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد / احسان تو را شمار نتوانم کرد

سرو فریدون مشیری

در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی؛
خفته در خاک کسی!

زیر یک سنگ کبود،
در دل خاک سیاه،
می درخشد دو نگاه،
که به ناکامی از این محنت گاه،
کرده افسانه ی هستی کوتاه!

باز، می خندد مهر،
باز، می تابد ماه،
باز هم قافله سالار وجود،
سوی صحرای عدم پوید راه.

با دلی خسته و غمگین - همه سال-
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره در آن خاک سیاه،

وندرین راه دراز،
می چکد بر رخ من اشک نیاز،
می دود در رگ من زهر ملال.

منم امروز و همان راه دراز،
منم اکنون و همان دشت خموش،
من و آن زهر ملال،
من و آن اشک نیاز،

بینم از دور، در آن خلوت سرد،
- در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی –
ایستاده ست کسی!

- « روح آواره ی کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟ »

می تپد سینه ام از وحشت مرگ،
می رمد روحم از آن سایه ی دور،
می شکافتد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره به راه،
نه مرا پای گریز،
نه مرا تاب نگاه.

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش:
سرونازی ست که شاداب تر از صبح بهار،
قد برافراشته از سینه ی دشت،
سرخوش از باده ی تنهایی خویش!

- « شاید این شاهد غمگین غروب،
چشم در راه من است!
شاید این بندی صحرای عدم،
با منش یک سخن است! »

من، در اندیشه، که: این سرو بلند،
وین همه تازگی و شادابی،
در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی ....

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه:
خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛
سایه ای می شود از سرو جدا!

در گذرگاه غروب،
در غم آویز افق،
لحظه ای چند به هم می نگریم!
سایه می خندد و می بینم وای ...:
مادرم می خندد!...

- « مادر، ای مادر خوب،
این چه روحی ست عظیم؟
وین چه عشقی ست بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بی جان تو، در سینه ی خاک،
به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛
باز جان می بخشد!
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،
سرو را تاب و توان می بخشد! »

شب، هم آغوش سکوت،
می رسد نرم ز راه،
من از آن دشت خموش،
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،
می روم خوش به سبکبالی باد.
همه ذرات وجودم آزاد.
همه ذرات وجودم فریاد!

در قیر شب سهراب سپهری

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هرچه تلاش،
او به من می خندد.

نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.

قدرت کلمات

 چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل چاهی عمیق میفتند ..
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به آن دو گفتند : چاره ای نیست شما به زودی می میرید ..
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون آیند ..اما دائما قورباغه های دیگر به آنها می گفتند دست از تلاش بردارید چون نمی توانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و  مرد..اما قورباغه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمی شنیدی ..؟؟؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران وی را تشویق میکنند!!

پاداش تلاش

در زمان ها ی گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...  

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."