ضیافت نور

رمضان و ضیافت اندیشه

ضیافت نور

رمضان و ضیافت اندیشه

حافظ

صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد                        
بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد

بازی چرخ بشکند شش بیضه در کلاه                    
زیرا که عرض شعبده با اهل ناز کرد

ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان                      
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد

این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت            
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد

ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم                         
زانچ آستین کوته و دست دراز کرد

صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت          
عشقش بروی دل در معنی فراز کرد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید                          
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد

ای کبک خوش خرام کجا میروی بناز                   
غّره مشو که گربه زاهد نماز کرد

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل                     
ما را خدا ز زُُهد ریا بی نیاز کرد

صبر خدا

                            عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می کردم

                             عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان، یکی لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

                             عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها، تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان سبحه ی صد دانه می کردم

                            عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کوه به کوه، آواره و دیوانه می کردم

                            عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سر و پای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم

                          عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز ناعزیزی
با ناز بر یک ناروا گردید و خواری می فروشد
گردش این چرخ وارونه بی صبرانه می کردم

                          عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
تا که می دیدم مشوش و عارف و عامی
ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش
به جز اندیشه ی عشق و وفا معدوم هر فکری
در این دنیا پر افسانه می کردم

                         عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم ...
چرا من جای او بودم
همان بهتر که او خود جای خود بنشسته
و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
و گر نه من به جای او چو بودم
یک زمان، کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم

                        عجب صبری خدا دارد

کــوچـه فریدون مشـیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم                     
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فروریخته د رآب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی:
« از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب، آییینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»

باتو گفتم:« حذر از عشق!- ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم،
نتوانم

روز اول، که دل من به تمنّای تو پر زد
چو کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، نه رمیدم، نه گسستم»

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم

اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر ازعاشق آزرده خبر هم،
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو،اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

سرو فریدون مشیری

در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی؛
خفته در خاک کسی!

زیر یک سنگ کبود،
در دل خاک سیاه،
می درخشد دو نگاه،
که به ناکامی از این محنت گاه،
کرده افسانه ی هستی کوتاه!

باز، می خندد مهر،
باز، می تابد ماه،
باز هم قافله سالار وجود،
سوی صحرای عدم پوید راه.

با دلی خسته و غمگین - همه سال-
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره در آن خاک سیاه،

وندرین راه دراز،
می چکد بر رخ من اشک نیاز،
می دود در رگ من زهر ملال.

منم امروز و همان راه دراز،
منم اکنون و همان دشت خموش،
من و آن زهر ملال،
من و آن اشک نیاز،

بینم از دور، در آن خلوت سرد،
- در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی –
ایستاده ست کسی!

- « روح آواره ی کیست؟
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود؟ »

می تپد سینه ام از وحشت مرگ،
می رمد روحم از آن سایه ی دور،
می شکافتد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خیره به راه،
نه مرا پای گریز،
نه مرا تاب نگاه.

شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش:
سرونازی ست که شاداب تر از صبح بهار،
قد برافراشته از سینه ی دشت،
سرخوش از باده ی تنهایی خویش!

- « شاید این شاهد غمگین غروب،
چشم در راه من است!
شاید این بندی صحرای عدم،
با منش یک سخن است! »

من، در اندیشه، که: این سرو بلند،
وین همه تازگی و شادابی،
در بیابانی دور،
که نروید جز خار،
که نتوفد جز باد،
که نخیزد جز مرگ،
که نجنبد نفسی از نفسی ....

غرق در ظلمت این راز شگفتم، ناگاه:
خنده ای می رسد از سنگ به گوش؛
سایه ای می شود از سرو جدا!

در گذرگاه غروب،
در غم آویز افق،
لحظه ای چند به هم می نگریم!
سایه می خندد و می بینم وای ...:
مادرم می خندد!...

- « مادر، ای مادر خوب،
این چه روحی ست عظیم؟
وین چه عشقی ست بزرگ؟
که پس از مرگ نگیری آرام؟

تن بی جان تو، در سینه ی خاک،
به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست؛
باز جان می بخشد!
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،
سرو را تاب و توان می بخشد! »

شب، هم آغوش سکوت،
می رسد نرم ز راه،
من از آن دشت خموش،
باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،
می روم خوش به سبکبالی باد.
همه ذرات وجودم آزاد.
همه ذرات وجودم فریاد!

در قیر شب سهراب سپهری

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هرچه تلاش،
او به من می خندد.

نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.