همین که شروع میکنم به ریختن سس گوجه فرنگی روی پیتزا همراهم زنگ می زند. شمارهاش ناشناس است. دگمه سبز گوشی را فشار میدهم تا صدای غلامرضا از توی گوشی بیرون بیاید. بعد از چند کلمه تیکه پاره کردن تعارفات از من میخواهد که برای ویژه نامه یاد بود شهدای مسجدمان مطلب بنوسیم. میگوید راجع به پنج موضوع پیامبر، امام خمینی، جنگ و شهید مطلب لازم داریم.
می دانم.... اینها شدند چهار تا. تقصیر من نیست. پنجمی را غلامرضا هم نگفت. البته مشکلی نیست. خودتان به راحتی میتوانید پنجمی را هم اضافه کنید. مثلا« انرژی هستهای».
به غلامرضا قول میدهم که داستانی با مضمون جنگ را از «ساسان ناطق» برای ویژه نامه انتخاب کنم. میگویم روی بقیه موضوعات هم فکر میکنم. شاید مطلبی پیدا کردم. اعلام پایان مکالمه با چهار دقیقه و بیست و چهار ثانیه روی صفحه گوشی ظاهر میشود. لقمه اول پیتزا را گاز میزنم و میروم توی فکر...
همان اول پیامبر را بیخیال میشوم. وصف پیامبر را باید خدا بگوید که گفته است در کتابش، اگر خوانده باشیم:
«انّکَ لعَلی خُلُقٍ عَظیم» «حریصٌ عَلَیکم.....» «عزیزٌ عَلیهِ ما عَنتم» «و لِکُم فی رسول ا.... اسوه حَسنَهِ» و...
این از اولی. دومی « امام خمینی» که چندان ترکیب شیرینی نیست! امام نه خمینی بود، نه ایرانی، نه آسیایی و نه حتی زمینی!
امام آسمانی بود و بی تاریخ. مثل دیگر علمای ربانی سلف شیعه از زندان زمان و مکان معاصرش رها بود و در تاریخ اسلام زندگی میکرد. شناخت حقیقی امام هم فقط وقتی برای ما ممکن است که ما نیز بتوانیم به قول شریعتی از چهار زندان انسان یعنی تاریخ، جامعه، طبیعت و خود رها شویم که البته شق القمری است برای ما آخر الزمانیها. وگرنه فوقش امام را «مجاهد مبارز»
«مرجع عالیقدر» «عارف روشن ضمیر» «رهبر کبیر» «سیساتمدار دیندار» و.... خواهیم شناخت و بس.
همه اینها امام هستند، اما امام هیچ کدام اینها نبود! امام امام بود ..... و این را فقط آنهایی میتوانند بفهمند که مومن به امام بودند و هستند. نه اینکه مثل ما با قلم و تیشه علم و سیاست و فرهنگ بخواهند برای کارها و حرفهای امام توجیه و دلیل بتراشند! آنهایی که هنوز هم با شنیدن «لکن» های لهجهدار امام بغض توی دلشان جمع میشود بدون اینکه بدانند چرا؟؟
با کتاب و تفسیر و علم و سیاست و فیزیک و شیمی و ریاضیات و ادبیات و هنر نمیشود امام را شناخت همچنانکه نمیشود خدا و دین و پیامبر را شناخت..... « یومنون بالغیب» میخواهد که کیمیاست در این روزگار ما.... پس بی خیال امام هم...!
صدای خنده دختر و پسر جوانی از میز بغلیام میریزد توی گوشهایم. دارند سالاد میخورند. سس مایونز لبهای ماتیک شده دختر را به هم میریزد . با وسواس دهانش را پاک میکند. نگاه پسر بدجوری آلوده به نظر می آید. سعی میکنم مثل همیشه احمق ( بخوانید خوشبین) باشم. حتماً زن و شوهرند... دختر با صدایی حتی کشدارتر از پنیر پیتزا می گوید: «دو تا خواهر دارم و یه برادر...» خندهام میگیرد از شوهری که هنوز تعداد خواهر و برادر زنش را نمیداند!!!
لقمه توی گلویم گیر میکند. چشمهایم را درویش میکنم و از میزشان هل میدهم بالا و نوشابه بدون گاز را سر میکشم.
بالای میز پیشخوان تابلو زدهاند: «لطفاً حجاب اسلامی را رعایت فرمایید.» کمی بیشتر از وقتی که جوک های بیمزه پسر خالهام را میشنوم، خندهام میگیرد. این هم یک جور جوک است آن هم از نوع «پست مدرن» اش!
پست مدرن که توی ذهنم میآید، یاد جبهه میافتم. نگویید که چه ربطی دارند؟؟ خیلی هم ربط دارند. چند تا از بچههای با ذوق جبهه جعبه خمپاره را رنگ زرد زده بودند و رویش نوشته بودند: «صندوق پست مدرن»
رزمندهها نامههایشان را توی این صندوق میانداختند تا از طریق پست اهواز به خانوادهشان ارسال شود. هزاران صفحه از پست مدرنهای اروپا و آمریکا خواندیم و آخرش سرمان گیج رفت و افتادیم. جای دوری نمیرود اگر چند تا از نامههای «پست مدرن» آن صندوقها را توی کتاب «نامههای فهیمه» بخوانیم و نفسی تازه کنیم....
مزه سوسیسهای نپخته توی دهانم کش می آید. قسمتی از پیتزا پف کرده و مثل نان سوخاری رنگش زرد شده است.
زرد مثل «کیک زرد». فکر میکنم از سال بعد بچههای اول دبستان توی درس فارسی بخوانند: «ک مثل کیک زرد».
بچههای مسجد ما هم عجب حوصلهای دارند!! کلیک کردهاند روی شهداء. کاش به جای ویژه نامه شهدا ویژهنامه انرژی هستهای منتشر میکردند. هم نویسنده داشت هم خواننده. خود من یکی حاضر بودم در مورد فیزیک هستهای تحقیق کنم و چیز بنویسم. چند تا از بچهها هم که حقوق میخوانند، ماهیت حقوقی بحران هسته ای را بررسی و تحلیل میکردند...
روی جلد ویژهنامه هم با خط درشت تیتر میزدیم «انرژی هستهای حق مسلم است ماست». البته برای خوانندگان آن طرفی هم انگلیسیاش را چاپ میکردیم که: «Nuclear energy is our….»
از بابت خرج و مخارج هم هیچ نگرانی نداشتیم. پیش هر مقام مسئولی که میرفتیم تا «هاء» هستهای را نگفتهایم، دست توی جیبش میکرد! خدا را چه دیدی... آخرش هم شاید جایزهای، چیزی میگرفتیم! به این می گویند کار فرهنگی...
صاحب مغازه از دختر و پسر جوان میپرسد که چیز دیگری لازم ندارند؟؟ حتماً به قیافه من نمیخورد که چیز دیگری لازم داشته باشم.
برای همین هم چیزی نمیپرسد و صدای اخبار تلویزیون را زیاد میکند. آرزو میکنم کاش گوشهایم کلید on/ off داشت.
حالا راحت خاموششان میکردم و از شنیدن این همه رکورد زنیهای علمی، فرهنگی، هنری و ورزشی کشورمان خلاص میشدم.
«... ورزشکار ایرانی رکورد رشته... را در آسیا شکست» «ایران در فناوری...... در ردیف پنج کشور اول دنیا قرار دارد»
« یک مخترع ایرانی برای اولین بار در دنیا....» «محققان دانشگاه .... موفق به طراحی ......» « جراحان ایرانی توانستند....» «حق غنی سازی اورانیوم..........» و « تیم ملی فوتبال روز..... عازم آلمان خواهد شد.....»
نمیدانم چرا با وجود این همه پیشرفت های علمی و صنعتی و اقتصادی هنوز هم توی کشورمان خیلی ها هستند که شبها گرسنه میخوابند! خیلی شعاری شد؟؟ این همه شعار میدهیم این یکی هم رویش .... مگر چه میشود؟؟
آبدارچی ادارهمان به خاطر اینکه پول خرید یک جعبه شیرینی را نداشت، خبر تولد بچهاش را تا آخر برج به تاخیر انداخته بود! این هم شعار است؟!
البته فکرتان جای دیگری نرود. عادت بد «نوشتن» است که به قول امیرخانی باعث شده تشت رسوایی مردم را بزنیم و دنبال سوژه باشیم و الا ما را چه به فضولی زندگی مردم؟! این روزها یادمان دادهاند: «عیسی به دین خود موسی به دین خود». همسایه مان هم از گرسنگی بمیرد چه دخلی به ما دارد؟؟!
اصلاً اگر قرار این است که اخبار رکورد زنیها گفته شود پس چرا از رکورهای رضا چیزی گفته نمیشود؟ من که حتی یکبار اسم رضا را از تلویزیون نشنیدهام! رضا که حتی بهتر از رضازاده رکورد میزد. خودش میگفت رکورد جهانی ساختن توالت صحرایی را شکسته است! توی چهل دقیقه یک توالتصحرایی را راه میانداخت و به بچهها میگفت بفرمایید افتتاح کنید! همان رضا که توالتهای یک لشکر را رو به راه میکرد، حالا توی یک مربع پنجاه سانتی زندگی میکند! زیاد به خودتان فشار نیاورید... اندازه صندلی ویلچر پنجاه سانتیمتر است...
چه چیزهایی از آدم میخواهند؟! نوشتن از شهدا و جبهه ... چطور میشود از نسل زندهای که رفت برای این نسل مرده ای که مانده است صحبت کرد و چیز نوشت؟ فاصله امروز و دیروز مان از جنس زمان و مکان نیست که بنزین سوپر توی موتورمان پر کنیم و گاز بدهیم تا شاید ما هم به آنها برسیم.... فاصله امروز و دیروزمان از جنس فرهنگ است. بین سال شصت و پنج و هشتاد و پنج یک دنیا فرهنگ فاصله افتاده است. سادهایم اگر مثل بچه دبستانیها شصت و پنج را از هشتاد پنج کم کنیم و بگوییم فقط بیست سال فاصله داریم! حتی بعضی ها که این فاصله عمیق فرهنگی بین ما و شهدا را میبینند، بجای اینکه سعی کنند ما را به شهدا نزدیک کنند از سر دلسوزی شهدا را به ما نزدیک میکنند!! نمونه سادهاش میشود این سریالهای آبکی تلویزیون و تایتانیک بازیهای فیلمهای جنگی سینما. ورژن پییشرفتهاش هم میشود تآتر و ادبیات دفاع مقدس این چند سال اخیر! اصلاً وقتی خیلی از فرماندهان و همسنگران شهدا که باید راویان ایثار و شهادت برای امثال من میبودند، خودشان جا زدهاند دیگر چه انتظاری میتوان از دیگران داشت؟؟ زندگی مادی، رفاه، عافیت طلبی و پُز روشنفکری جایگزین شده با آرمان گرایی آنها را هم مثل سایر مردم در خود بلعیده است!
دیگر خبری از آن بسیجی اسیر پانزدهسالهای که خطاب به خبرنگار زن یک شبکه خارجی گفته بود: «ای زن به تو از فاطمه....» نیست! چند سالی است که توی تلویزیون تصویرش را نشان نمیدهند. راستی اگر او همان باشد که بود، حالا چطور توی کوچه و خیابان راه میرود؟ حنجرهاش پاره میشود از گفتن چند هزار باره «ای زن به تو از فاطمه ....» خطاب به دختران و زنانی که از کنارش میگذرند!! انگار بار معنایی واژهها و کلمات عوض شده است. «حجاب و عفت» در فرهنگ امروز معنایی متفاوت با معنای آن درسالهای جنگ و جبهه دارد. حتی بالاتر از آن اینکه کلماتی مثل «کاخ نشین» «کوخ نشین» «مرفهین بی درد» «مستضعف» «جان بر کف» «فدایی» و خیلی از کلمههای دیگر که ورد زبان روح ا..... بود، این روزها به کلی از فرهنگ لغاتمان حذف شدهاند! شدهایم اند روشنفکری! حتماً حالا روح دکتر شریعتی هم به ر یش ما میخندد!
این روزها بعضی چیزها را خوب می فهمیم اما بعضی دیگر اصلاً حالیمان نمیشود. « زهد و قناعت» « تقوی و عفت» « ایثار و توکل» انگار کلماتی به زبان بورکینافاسویی هستند که چیزی ازشان نمیفهمیم! « رفاه و آسایش» را خوب میفهمیم اما « زهد و قناعت» برایمان معنی ندارد! دیگر آدرس آن زهد و درویشی سنگرهای جبهه گم شده است. کجایند آن بچههایی که وقتی غذا کم بود فانوس را خاموش کنند و همه الکی سر و صدای غذا خوردن در آوردند و بعد که از سنگر رفتند یکی برگردد و ببیند که ظرف غذا دست نخورده باقی مانده است..!
مسابقه ایثار گذاشته بودند حالا هم مسابقه « مردان آهنین» میگذارند…فردا پس فردا هم شاید مسابقه «دختر شایسته» برای بانوان محترم برگزار شود! ترمز بریدهایم توی سرازیری روشنفکری.....
نوجوانان امروز ما به راحتی آب خوردن همه فوتبالیستهای ملی و باشگاهی را میشناشند اما دریغ از اینکه بتوانند عکس حمید و مهدی باکری را از هم تشخیص دهند! جوانهای امروز آخرش میشوند بچه سوسولهایی که بزرگترین دردشان در زندگی دندان درد بوده و بس! جوانهای دیروز میشدند فرمانده لشکر شهید زین الدین! دکتر و مهندسهای امروزی فوقش میشوند دکتر ومهندس. دکتر و مهندسهای دیروز میشدند شهید چمران و شهید باکری.
بچههای دیروز پیشانی بند میزدند: « عاشقان کربلا». بچههای امروز هدبند میزنند: « I Love you ».
دیروز مست جام شهادت بودیم و امروز مست جام جهانی! پرچمهای دیروزمان کفن شهدایمان بود، پرچمهای امروزمان شنل تماشاگران فوتبالمان! شیفته خدمت بودیم و حالا شدهایم تشنه قدرت! اهل دل بودیم و داریم ادای اهل دلیل در می آوریم! دیروز
می رفتیم که انسان کامل شویم، حالا می رویم که حیوان ناطق باشیم ... خیر پیش! ! !
صدای سفارش مشتری جدیدی حواسم را می آورد روی میزم. هنوز نصف پیتزا را نخورده ام. بغض گلویم را فشار میدهد. دردهای کهنهای که در گوشه موشههای روحم قایم شده بودند، حالا ریختهاند وسط میدان ذهنم و معرکه می گیرند .مثل«ارمیا» ی امیرخانی شدهام. احساس می کنم توی زمانی گیر افتادهام که متعلق به آن نیستم! قطره اشکی را که با عجله از گوشه چشمم بیرون دویده است ، پاک میکنم . دختر و پسر جوان پول پیتزایشان را حساب میکنند و میروند. کاش میتوانستم مثل آنها باشم!
دستشان میرود توی هم و پا تند میکنند توی کوچه خلوت روبرویی. اشتهای خوردن ندارم. مثل اینکه باز هم اشتباه کرده ام. بقول ودود: « ما که اهل دلیم باید مشتری دل و جگر باشیم نه این هله هولهها...»
فکر میکنم طعم پیتزای امروز طور دیگری بود! سمت چپ میز روی دیوار منوی پیتزا را زدهاند.
پیتزا با ژامبون، پیتزا قارچی، پیتزا با گوشت و.....
گرانترین شان پیتزا مخصوص است. دو هزار و ششصد تومان.
دوست دارم بالای لیست با خط درشت بنوسیم: « پیتزا با طعم شهدا» قیمتش هم با شما....
یا علی
برگرفته از وبلاگ استاد عزیز، دکتر علی عموزاده ( البته نویسنده ی این متن ناشناسه)
پیشنهاد می کنم به وبلاگشون یه سر بزنید!